بنویسیم خزان و بخوانیم زمستان در راه
بنویسیم خزان و بخوانیم که تابستان رفت
نبویسیم خزان و بگوئیم چه بد
بنویسیم خزان و بگوییم چرا آمد باز
چه بگوییم اگر پرسیدند که خزان یعنی چه؟
من عیان دیدم دوش
که بهار عشق به پائیز و به زردی خزان می ورزید
خود چنین گفت بهار
که خزان بودم اگر می ارزید
و خزان را دیدم
که نگاهش به نشان تکریم
چو بهار
به بهار خندید
چه کسی میگوید
که خران غمگین است
قلمش شکند ای کاش هرآن دست که بنوشت چنین
سایه ابر سیاه قامت افراشته بود آسمان در دل خود غمی انباشته بود باد می تو فید بی صبر و شکیب سرو عظیم گه این سو و گه آن سو می کرد
آسمان می کوبید سینه با صخره مشت
و از او برمی خاست غرشی صاعقدای وحشت زا
چه شب لرزانی
نفس اندر نگه سرد گون زندانی
همگان منتظر لحظه شاید شیرین شاید تلخ
که زمین گفت به بانگی چونسیم
نهراسید که مقبول افتاد
عشق و اشار و فداکاری دید
به فراوانی تان فرمان داد
آسمان آبی شد
کوهسار هلهله شادی کرد
رود جاری شد وگفت
مبارک باشد شکر که مقبول افتاد
بوته ای روی به افرایی پیر
که چه بودست و چه شد
آسمان میغزید حال باران رضا می بارد
چه سرافتاد که کوه اینسان شاد
حرمش میدارد
گفت افرا که تو در خواب بدی
حضرت زرد خزان سبزی ایام بهاران را از درگه حق کردطلب
کار هر سال وی است
گفت آن بوته چه ربطی زخزان تا به بهار
مرده با زنده چه کار؟
گفت ای کودک نخواسته از بستر خواب
بس خزان از در حق خواهش یاری بکند
تا بهاری به سر باغ نگاری بکند
بس بگریند خزانها و بخشند به خاک اشک زلال
تا شویند زرخسار بهاری اثر رنج و ملال
تا خزان هست بهاری شاید بی خزان هیچ بهاری ناید من عیان دیدم دوش که بهار عشق به پاییز و به زردی خزان می ورزید خود چنین گفت بهار که خزان بودم اگر می ارزید و خزان را دیدم که نگاهش به نشان تکریم
چو بهار
به بهار
خندید
((علی بیک زاده))