تحلیل و تفسیر

تحلیل یک نگاه

تحلیل و تفسیر

تحلیل یک نگاه

لحظات آخر سالی که در حال رفتن است

خدا به همراهت ای سال در حال گذشته شدن 

خدا به همراهت روزگاری که به نام سال ۱۳۹۷ پس از این به نام سال گذشته به خاطرات من خواهی پیوست. خدا به همراهت ۳۶۵ روزی که باما ثانیه به ثانیه ساعت به ساعت روز به روز و هفته به هفته و ماه به ماه بودی خدابه همراهت اکنون که در حال احتزار و در دقایق پایانی نفسهایت به سر میبری به تو اطمینان می دهم که خدا را به همراهت خواهم کرد

 به تو اطمینان می دهم که آنچه به عنوان پند و اندرز به من آموختی فراموش نخواهم کرد 

تو در حال گذران آخرین دقایق زندگی یک   ساله ات هستی و همین به من می‌گوید که یک سال دیگر از زندگیم سپری شد ... یک سال دیگر به سنم افزوده گردید... من یک سال بزرگتر شدم 

خدا به همراهت و به تو قول می دهم هر کجا که به من گفتی کارم درست نیست  و هر جا که تحسین کردی بی کم و کاست به جانشین بعدی ات انتقال خواهم داد. 

آرام بخواب و در صندوقچه خاطرات ما به عنوان یکی از سال های پربار و به عنوان برگی سبز در دفتر زندگیمان بدرخش

 خدا به همراهت

 آسوده بخواب 

من به سال جدید خواهم گفت  که در آغوش تو گریستم. 

به تو قول می دهم هیچ کس را جای دیگری ننشانم 

سال ۱۳۹۷آسوده بخواب آسوده بخواب و در خاطر نازک ات به خاطر بسپار که با همه زیبایی تو جای مادرم در جمع ماباحضور مبارکش  سبز نشد

 بخواب و در خاطر نازکت زمزمه کن که منو او یک سال دیگر به هم نزدیکتر شدیم یکدیگر را شناختیم   بیشتر شناختیم و به همین اندازه سعی کردیم و خواهیم کرد که از دوری نگوییم چون گذر تو، رفتن تو و چشم بستن تو به ما نهیب می زند که هیچ چیزی ماندگار نیست این هم نشینی ها این دوستی ها این بودن ها نبودنی د در پس خود خواهد داشت پس به احترام حضوری که هست و به این دلیل که اگر نبودیم نبودیم  حال که هستیم می توانیم باشیم سال ۱۳۹۷ خدا نگهدارت سلام تو را به سال ۱۳۹۸ رساندم ۵ ثانیه از سال تحویل گذشته...

 سال نو مبارک باشی برای همه 

                              <<امین>>

در آن نفس که بمیرم ...چگونه خواهم بود


عجب قصه ایست این که هر یک چیزی خوانیمش

شما ، زندگی

دیگری : روزمرگی

آن یکی : فرصت
حافظ : عروس هزارداماد
سعدی : روزگار
و من : ؟؟؟ راستی برای من چیست این فرصت هزارداماد روزمرگی ؟!! برای من چه بوده تا به آن نامش دهم...

نمی دانم... گاه بستری مملو از فراموشی ... گاه عرصه ای که دوست داری از آن چشم بپوشی و گاه ... 

اما نه ... برای من بیشتر از اینهاست...برنامه ای دیدم که می گفت :

«اگر طول زندگی زمین را بر زمانی که ما بر آن پای نهادیم قسمت کنی ...و سپس عمر زمین را به اندازه عمر یک انسان درنظر گیری ... در مقایسه، زندگی هر انسان از ابتدا تا مرگ ... به اندازه لحظه ای ، ثانیه ای، دمی بیشتر نخواهی یافت...»
شنیدی؟؟ زندگی هر انسان به اندازه لحظه ای... 

مانند عمر یک حباب

عمر یک ....یک..تبسم ... اخم... شاید هم به اندازه یک آه

آری ...به اندازه ی یک آه...

گاه می اندیشم با خویش و می پرسم این بی جواب پرسشِ بی انتها پاسخ را ... که :

راستی من کدام لحظه از زندگی ام را فهمیدم...در کدام لحظه ... در کدام روز ... در کدام سال ... من کجا بود که گفتم به «این می گن زندگی»

نمید انم ... شاید هم نگفتم... شاید گفتم و ندانستم ... به هر حال ... یک چیز را خوب می دانم...

خوب می دانم... این خوب نه مثل خوب های دیگر ...من این یکی را خوب می دانم... 

هنگام کودکی ، پدرم ترانه ای گوش می داد که با همه ندانستن تمام معنایش ، یک جمله از ان را هم خوب شنیدم و هم خوب به یاد دارم و .... به زبان مادری ام می گفت : 

«دنیا همچون آینه ایست ... هر رسیده نگاهی انداخته و می رود«...

نگاهی ؟؟؟ به دلیل بیشتر بودن گنجایش فهم آن از فهم و اندیشه کودکی و دیگر .. شور و اشتیاق رشد و بالندگی ... مگر اجازه ی تفکر در چنین مواردی را به تو مید هد..؟  «هرگز»

دانش نهال گنجایش فهم تبر را نمی کِشَد.... برای درک تبر باید درخت شد..

آری امروز به آن جمله بسیار می اندیشم...یک نگاه....یک نگاه....یک 

شنیده اید که موجودات هنگام مرگ یک نفس بلند می کشند؟؟..

گویا همان لحظه است...

شنیده اید که در انتهای راه ... برای یک لحظه تمام عمر چون برق خاطره ای ... با جزئیات ... اما به اندازه یک نفس ... از ذهن می آید و می گذرد...

شما بگویید... در آن لحظه تنها کلمه ای که می توانم بگویم چیست جز......................................آه



تقدیم به لحظه ای که می خواهم آن نگاه را به آیینه ای که یک عمر تصور نمودم خود را در حال دیدنم و گویا فقط در آن زمان است که به اندازه یک نفس مجاز به دیدن واقعیت خود خواهم بود...



بیک زاده:علی

نونوبهار است بر آن کوش که خوشگل باشی

بر آن کوش که خوشگل باشی 

به این فکر می کردم که هر عید برای هر نفر یادآور خاطره هایی  خوب شیرین غم انگیزبرای عده‌ای حکم اولین بهار باهم بودن عده‌ای اولین هفت سین بدون او برای کسی آغاز سال موفقیت برای دیگری همچنان در حال تلاش برای موفقیت یکی همچو هرسال در تلاش بی سرانجام دیگری در آغوش مقصود سوار بر اسب مراد، یکی خندد ز شادی و یکی همچنان در انتظار آن اما هر چه که باشد  پایان هر سال آغاز هر عید فرصتی ست که‌  به کارنامه خویش نگاهی انداخته  و به کرده های خود نمره ای دهیم.

چرا که نظارت بر خود و ارزیابی کارها باعث آن میشود که نسبت به کارهای خود حساسند و بسته به شخصیت و منش تربیت خود برای آن تصمیمی تازه اتخاذ کنیم

 بنابراین نوبهار است   بکوشیم که حداقل پیش خود کارنامه ای زیبا داشته باشیم.



حقیقت اتفاقات و حوادث چیست ... به نفع ما یا به ضررمان

داشتم به این فکر می کردم که حقیقتِ اتفاقات و حوادث ، واقعا همونه که ما تصور می کنیم؟

واقعا وقتی خبری می شنویم که باعث خوشحالی یا عکس اون می شه ... در حقیقت ماجرا نباید هیچ شکی داشته باشیم و حقیقت همونه که می بینیم؟

خوب مسلما خیلی از اینا روشن و واضحه ... مثلا ................................................. چطوره چند تا مثال بزنیم؟؟ 


- (زبونم لال خدا برای هیچ کس نیاره) : شب از نیمه گذشته و توی یه خیابون خلوت یه ماشین با یه عابر تصادف کرده و از قرار پابه فرارم گذاشته و جون عابر بسته به اینه که زودتر به کمکهای اولیه پزشکی دست پیدا کنه...

***پیدا شدن یه نفر اونم تو این خیابون به این خلوتی که توی روزم به زور یکیو می شه دید

- امتحانای این ترم فوق العاده خراب کردم ...کاش یه اتفاقی می افتاد که ... آخه برا چند تا دبیر؟؟ یه درس ... دو درس ... ماشاله هشت تا نمره زیر ده دارم کیه درست کنه این همه ..ندو؟؟؟

****شنیدی چی شده ؟؟ - نه ***پسر خانم ... (مدیر دبیرستانمون که همه اونم خیلی زیاد ازش حساب می برن و حرف حرف اونه) دیشب حالش بد می شه می برنش بیمارستان؟؟ بگو چی می شه؟ - ها؟ بگو دیگه هیجان کشتَدَم...***هیچی می فهمن که دو سال بوده یه غده به اندازه یه پیاز تو سرش بوده و دیشب یه ساعت دیرتر می رسوندن تموم می کرده حالا اینجا رو گوش کن می گن دکتری که عملش کرده ......ها؟؟؟؟؟پدر من؟

- مژدگانی بده خبر دارم واست؟؟

***چیه ؟ 

-  اول مژدگانی .....

***جون من بگو .... تو رو خدا دیگه دارم قبض روح می شم ... خواهش می کنم

-قبول کرد..........

***لی لی لی لی لی لی  خدایا متشکرم مم ممم ممممم مممممممممممممم

- اولش عین همیشه مخالفت کرد... هی می گفت "تا یه کار درست حسابی پیدا نکرده - تا یه درآمدی واسه امرار معاش درنیاورده امکان نداره با ازدواجشون موافقت کنم..... اما نمی دونم چی شد اینبار انگار دلش یه جورایی نرم شده بود .... یه دفعه یه نگاه به .... کرد یه نگاه به ما و.... بعد گفت : "من که چیزی جز خوشبختی شونو نمی خوام ... اگرم اصرار می کنم بخاطر خودشون و آینده شونه ... حالا که می گین قراره ..... و اونم راضیه ...منم حرفی ندارم

***خدایا چقدر بزرگی تو ... واقعا وقتی فکرشو نمی کردم درستش کردی و نذاشتی ناامید بشم... ممنونم

و .....

*************************************


 امثال اینها که در روز بارها و در زندگی بیشمار دفعه برامون تکرار می شه ....

بنظر من که خیلی خوبه ... اما 

--اگه اولی یه قاچاقچی اعضای بدن و تبهکار بین المللی باشه که با دیدن یک تصادف کرده در حال احتزار یک لقمه آماده یادش می افته چی"؟؟

--در دومی شاید یک نفر مدیونم شده که می تونه به همه معلما فشار بیاره اما اگر قراره در آینده شایسته سالاری در ... باعث پیدا کردن کاری که آینده م با اون به سمت خوشبختی ای که عاشقانه می خوام و می خواستم ختم بشه آیا اتفاق خوبیه؟؟

--زندگی بارها و بارها ثابت کرده که انتخابهای من در حالی که تصورم اینه که چقدر خوب و بی نقصه اما در حقیقت عکس اونه...... 

اما جالب اینجاست که عکس این هم وجود داره ....و باز هم بارها و بارها همه مون به دفعات تجربه این رو داریم که چیزی که برامون اصلا خوشایند و دل نشین نبود بعدا با نتیجه ای کاملا عکس اون به ما برگشته...


امروز برای من هم یکی از این اتفاقات در حال گذاره و اتفاقا از نوع دومم هست.

از روزی که شد خیلی به هم ریختم .. فکرم و روحم رو آزار داد نتونستم با این که آیا به نفع منه یا به ضررم کنار بیام اما ... این که اتفاقات این دنیا واقعا قابل ارزیابی در یک قاب زمانی خاص نیستند رو... تجربه کردم واقعیت تلخ در اینجور موارد اینه که چون در این لحظه و درحال زندگی می‌کنیم بلافاصله پذیرفتن این نکته که اتفاقی که افتاده و در اولین تاثیر  چیزی که ما انتظار اون رو داشتیم نیست آیا  در حقیقت به نفع ماست یا به ضرر ما..

 پس  نشان دادن واکنش متناسب با اتفاق افتاده   طبیعی به نظر میرسه اما با توجه به نتیجه ای بودن زندگی و اینکه حاصل او هست که بیان کننده خوبی یا بدی زندگی میشه پس یاد گرفتن اینکه با اتفاقات افتاده چگونه باید برخورد کنیم بیش ازهر چیز دیگری مهم و حیاتی به نظر میاد و اتفاقاً تجربه هم نشان داده که وقتی در موضوعی مسئله به خیر انگاشته میشه اتفاقات و حوادث بعدی طوری دست به دست هم میدن که آن چیزی شود که نسبت به آن احساس قوی تری نشان داده شده که در این جا  مسئله در مورد چیزی ست که دوستش نداریم خوب باید چه کار کرد


 این قسمت نظر خودم  و نه  توصیه ای در آن هست و نه پیشنهادی...

 تجربه سالها زندگی به من حکم میکنه که با نهایت وسواس بگردم و متعادل ترین نقطه رو پیدا کنم متعادل ترین نقطه چه چیز؟

 هر چیزی که در این لحظه میشه بهش فکر کرد:

باور نمی کنم این جمله ها از منی  که با شور و حال فراوان همیشه به رفتن ، مبارزه با مشکلات ، نترسیدن، و و و  با رفتارم فریاد می زدم... اما

اما شدنهایی که دوست داشتم نشوند و نشدنهایی که آرزوی شدنشان به دلم ماند درسی را در حال آموزشم هستند که اگر بخواهم راست بگم درست مانند زمانی ست که برای داشتن یک رانندگی بی .. یا کم دغدغه می بایست آموزش ببینی در حالی که برای راندن و لذت بردن از زیباییهای جاده دلت هر لحظه مشتی به سینه ات می کوبه اما تو مجبوری .... یعنی درستش همینه .... نباید ... آره اینکه مث بی عقلا عمل کردی غیر قابل گذشته.. اما سعیم رو کردم و باز هم می کنم جزئی قابل تصور و اتفاقا مقدس از زندگیه پس من در این سعی ... دارم می آموزشم که :

متعادلترین قسمت هر کاری رو انجام بدم...

مثل جنگیدن نه این یک واکنش افراطی   در حالت عصبانیت است ... اگر نشد اول کمی خستگی در می کنم ...بعد دقت می کنم تا از اینکه گرسته هستم یا تشنه مطمئن بشم...کار سختی نیست آخرین باری که غذا و آب به بدنم دادم رو به یاد می آرم و از این که اطمینان یافتم دقت می کنم تا از اینکه انجام کارم با خراب کننده هایی مثل غرور ، حسادت و ... تهدید نشده باشه اگر بود مثلا غرور " برمیگردم و از مادر زمین عذرخواهی می کنم" یادش میندازم که یادم هست که یادم انداخت که همه چیز در بهم پیوستگی غیرقابل دیدنی در حال انجامه و اینکه در موفقیت و شکست نباید زیاده روی در غرور و  حسادت کرد... اگر نیاز بود به اندازه چند پلک زدن به خودم اجازه فکر نکردن می دم.

فرار نه این یک واکنش افراطی در زمان ترسیدن است، اگر نشد بلافاصله به جای خودم برمی گردم باتوجه به شرایط ، لازم شد کمی هم عقب تر... فقط به همه چیز دستور چشم شدن صادر و به مغزم مسئولیت تحلیل و واکنش فوق سریع در مقابل .....می دم تا اگر دویدن به سمت عکس موقعیت لازم شد ... به همه چیز دستور پا شدن بدم...

زیاد پیچیده شدم ... این هم افراطه .... هیچ چیز شدنی و هیچ چیز نشدنی نیست...این اراده هاست که شدن و نشدن رو اثبات می کنن...اراده هایی که دیدنی و نادیدنی اند. زیاد نگردیم نیست...و مسئولیت ما پذیرفتن این نکته ست که باید باشه...و نمی باشه مگر به اراده ای که برای باشیدنش می کنیم...ما در نیمه اول، ماندگی رو آموختیم حالا وقت پذیرش جاری شدنه...اینکه هیچ ماندنی و هیچ رفتی پایدار نیست.من هستم که به من یا او را بر خود مسلط می شوم یا می کنم...نکته فقط پذیرفتنِ نپذیرفتنه....راستی یادم رفت بگم ....اصلا بودن نکته ست که اشتباهه

حالا چشمامو می بندم و به تو فکر می کنم...باش

در آن نفس که بمیرم ...

هیچ به این لحظه فکر کردی ؟؟
بزار بگم ...
اگه 12 سالته که ببخشید!!
اگه 16 ..... من یه چیزی گفتم تو چرا جدی می گیری...
اگه 22 ..... که آدم وقت شکفتن که از مرگ نمی گه
27 ........ دیروز رفته بودیم ختم .... بابای ...خدا بیامرزدش مرد خوبی بود .. دیدی .....چیکار می کرد داشت خودشو می کشت بیچاره...... و ........ حقه دیگه

33 ......... آدم باید درست زندگی کنه تا هم اینورو هم اونورو داشته باشه

37.......... خوب دیگه بیست سالم که نیست مسلما وقتی یه کم سریع می دَوَم نفسم زودتر از سابق می گیره

41 ........ «اخبار» «آقا/خانم ........ بازیگر خوش نام و زحمتکش سینما تلویزیون و تئاتر صبح/ظهر/شب  دیروز/امروز/فردا ،، سکته/تصادف/طبیعی  چشم از جهان فرو بست...«««عزیزم!!! شناختیش .... واییییییی خداااااا ... یادته .... چقد .... خدا رحمتش کنه ... حقه ... واسه همه مونه ... مام باید فکر این باشیم که چی باید ببریم همرامون.

ادامه دارد....