ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چه موجود عجیبی است انسانی که در زمین زندگی میکنه و فکر میکنه که فهمیده برای چی به دنیا آمده چه موجود عجیبی است انسان در ادبیات آذری برای نشان دادن رابطه انسان و زندگی جمله ای استفاده میشه که بارها بهش فکر کردم و تا همین اواخر اصلاً متوجه این نمیشدم که منظورش چیه و حالا هم که دارم این رو مینویسم چیزی نفهمیدم اینکه اصلا چطور بگم تا همه با هم در موردش فکر کنیم
(( دنیا چون آینه ای است که هr هرکسی نگاهی به آن انداخته و می رود)
اولین بار با شنیدن این جمله چیزی جز این کلمه به ذهنم نیومد e یعنی چه چرا دنیا مثل آینه همه چیز دیگه بعد چرا آری نه ضمن اینکه زمین مثل آیینه براق نیست که به اون نگاه کرد خود را در او دید سالها گذشت اتفاق های مختلف زندگی را به رنگ های مختلف در نگاه تک تک ما رنگ آمیزی نمود و هر یک از ما به زعم خود و به سلیقه خود به هر یک سفتی دادی خوب بعد سنگین سخت خوش که همگی میدونی میدونیم که که هر یک از این تعریف هااز زاویه نگاه ما در آن روز بخصوص و آن لحظه خاص شکل می گرفت روزگاری بود عاشق هوای ابری بودم شاید بارها از خدا میخواستم که فردا هوا ابری باشد میدونید چرا روزهایی که هوا ابری بود احساس کوتاه شدن سقف آسمان را می کردم حس میکردم زمین به اندازه خانه ما جمع و جور و قابل زندگی شده دلتنگ نمیشدم هوای ابری هوای من بود وقتی چشم باز میکردم و آسمان را آبی میدیدم که آفتاب کاملاً و درخشان در آسمان است آنقدر دلگیر میشدم که میخواستم گریه کنم دلیلش رو نمیدونم یه گوشه می نشستم هر جایی که بودم با دیدن آدم هایی که بودند و از کنارم رد می شدند م میگفتند و میخندیدند شاد بودند اما من احساس می کردم �یایی از غم سینه ام را میفشارد و نمیدانم برای رها شدن از آن چه باید کنم همین لحظه یک روز از روز های سربازی وقتی بعد از ۴ یا ۵ روز از مرخصی برگشته بودم و حال و هوای خونمون تو سرم بود و تا ۴ روز به بهانه مریضی از تختم پایین نمیومدم ۳ روز پشت هم خوابیدم روزهای زمستان بود هوای جنوب با همه گرم بودن همیشگی است ابری بود و حتی در زمان برپایی صبح تاریک و بارانی و آن هم چه بارانی وقتی سرباز ها برای نظافت بیرون می رفتند حس میکردم اگر من را صدا کنند از ناراحتی فریاد خواهم کشید البته دلایل دیگری هم داشت وقتی به مرخصی می آمدند شیطنت می کردم و وقتی به پادگان برمیگشتم تاوان شیطنت هم چند روز کسالت و افتادن بود حالا دلتنگی خانه راهم به آن اضافه کنید بعد از چندین روز که کسالت آن برطرف شده بود طرفای ساعت ۱۱ بود که اومدم بیرون و سربازهای دیدم که در محیط پادگان در حال آماده باش هستند همه با دیدن به هم سلام می کردم اما من دوست داشتم یه گوشه بشینم و تنها باشم داشتم دیوانه می شدم بالاخره با همه این که حساس بودم به اینکه کسی اشک منو ببینه کنار جدول باغچه نشستم و آخرین حلقه ی دوری رو یعنی یک دل سیر گریه کردم.انقدر که سبک شدم.داشتم از غصه دق میکردم....اما جمله ای که گفتیم.....
به خونه رسیدم
باقیش باشه برای فردا شب
شب بخیرار