خیلی در موردش فکر می کنم این روز ها من را به خود مشغول می دارد و در نهایت دست از پا درازتر به گوشه زیده و پس از روزها سکوت و فکر کردن بدون اینکه به نتیجه روشنی دست یافته باشند دیگر بار به آغوش زندگی باز میگردم بدون آنکه در موردش فکر می کنم هرچند هر بار که این اتفاق می افتد نسبت به دفعه قبل کمی متفاوت تر است کمی جدی تر و انگار هر بار به خود می گویم بار دیگر خود راه گل بزن راحت طلب زود باور اما نمی دانم آیا پاسخی برای آن می توان یافت آیا میتوان بدون فکر کردن در مورد او زندگی کرد اصلا گیریم تو به آن فکر نکنی که از تو غافل نمی شود گاه هر روز گاه چند روز یک بار در کوچه و خیابان با رقص اینو خود را به یاد تو می آورد رقصی در دستهای همنوعان ت رقصی که به اندازه تاریخ قدمت دارد اما جالب اینجاست که هرگز قدیمی نمی شود �ی اثر خود را نیز از دست میدهد حتی کمی هربار که در مقابل چشمان متحیر ما به اندام ترسناک خودم پیچ و تاب می دهد اخبار کردستان تعدادی انسان صحنه نمایشی می سازد تا با رقص ای روان خود را به تو بنمایاند در حقیقت کار خود را کرده است تو را میبینی و او این را می بیند که تو را دیدی چه باید کنم چگونه واقعیت با او روبرو شوم چطور از فکرش بیرون بیایم وقتی هر روز در هر قدم کنار من می آید گاه تصور می کنم فاصله ای را که از رحم مادر م تا به آغوش می پیمایند و به خود میگویم دلیل از این راه چیست به دنیا آمدم درست کردم بارها او را دیدم اما بی توجه از کنارش گذاشتم چون سرشار از زندگی بودم مملو از آغاز از او برای رویاهایم بازیگر میساختم او را به دیگران می دادم دیگران را به او دچار میکردم خودم دچارش می شدم اما به بازی اما به بازی هیچ وقت جدی نگرفتم اما او می آمد چطور بارفتن عزیزی با پر کشیدن آشنایی او را بردن کسانم بهمن می فهمند که من هستم من میدیدم اما جدی نبود خوب حالا چه شده است چرا حالا روزها بارها لحظه ها و در همه عمر از نوجوانی گذشته ام یا شاید از جوانی هم لحظه به لحظه به او فکر می کنم به او می اندیشم نمی دانم � خیلی به این فکر کردهام که نخواهم توانست یک بار موجودی بسیار کوچک روی بدنم راه میرفت و از راه رفتن او اذیت می شدم گازم می گرفت دردم می آمد روی بدنم راه می رفت راه رفتنش آزارم میداد پس از پیدایش کردم لحظه ای که خواستم از دستش رها شد یادم افتاد لحظه ای که خواستم از دستش رها شوم یادم افتاد گفتم هی روزی را که تو روی بدنم راه میروی اذیتم می کنی گاز میگیری و من توان دفاع از خود را حتی به اندازه راندن تو ندارم روزی یکی از مژه هایم در چشمم فرو افتاد تمام کارهایم را رها کردم به درآوردن او مشغول شدن نمیتوانستم با او کار کنم چشمم درد میکرد در حالی که برای نژاد از دست آن تلاش می کردم به آن لحظه اندیشیدم که پرت هایم را نمی توانم از هم باز کنم به آن لحظه که خاک چشم هایم را پر کرده است آهنگ خدایا من چه کسی آنجا به من کمک خواهد کرد چشم های مرا پاک خواهد کرد دستهایی که عمری به من خدمت کرده اند دیگر از من فرمان نخواهند گرفت تا یادم نرفته است تنهایی تنهایی تاریکی من از تاریکی و تنهایی میترسم تاریکی که چشم چشم را نمی بیند در تنهایی که هیچ کس صدایم را نمی شنود چه کسی را صدا خواهم کرد وقتی آشنایانم مرا نمی شنوند نمیبینمت ما کجاییم اینجا گجاست؟
این که زندگی مینامند چیست؟
خدایا حتما تو جوابی برایش داری
کمکم کن
دارم می ترسم
چرا بی خبری را برای ما برگزیدی؟
ما که در تنهایی فقط شعر می بافیم دروغ میگوییم از جهت یکدیگر استفاده می کنیم چراغی برای هم روشن میکنیم اما از نادانی یکدیگر برای سود بردن آن هم در این دو روز کوتاه سوء استفاده میکنیم تو که همه چیز را میدانی تو چرا ساکتی چطور کنار بیایم چه میتوانم بگویم اگر نخواهی کمکم کنی چه کسی به تو ایراد خواهد گرفت...